با انگشت شمردم و یک دست تمام شد. خیره به دستم و تلاش برای باور اینکه پنج سال گذشت. پنج سال از اون روز خوب. مدت ها بود دلم می خواست داشته باشمت، قلب و جانم آماده ی بودنت بود. و چهار چهار تو اومدی. بهترین ها و بدترین ها رو کنارت گذروندم و تو صبورانه تحمل کردی. شرم اگر اجازه می داد، برات می نوشتم متاسفم. متاسفم ک رها کردمت. متاسفم ک نتونستم برای همیشه کنارت بمونم. متاسفم ک اما نه. این ها بهانه های غیر قابل قبول هستند. و بعد این روز، باز تو می مونی و تو. تو که پنج ساله شدی و من بیست و نه سال. هیچکدوممون اونکه بودیم نیستیم. تغییر. و زمان هرگز مکث نکرد.
تولدت مبارک پناه جآنم. مثل روز اول، از ی لحظه تا همیشه دوستت دارم و سال بعد، شروع دهه ای جدید از زندگیم می بینمت
امروز همه تویی و فردا همه تو.
من متوجه این ها ک نوشتی نمیشم این تو بودی که بی خبر، من رو بلاک کردی! نمی دونم چرا چکار کرده بودم مگه؟ حتی اگر دلخور شده بودی ازم کاش بهم می گفتی یا حتی آنفالو ساده می کردی. اما اینکه صبح بلند شدم و دیدم بلاک شده م از طرفت اونقدر بد بود ک
ب همچی شک کردم
00:00 95-4-4
دلم برای تو تنگ می شود
و دلتنگی
بهانه ی خوبی ست
ک ببارم
و بفهمم که تو هستی
ک دلم برایت تنگ می شود
و این من هستم
ک دلتنگ توام.
آخ، آخ، آخ ک دلم برات یذره بود خونه ی قشنگم، آرامشم، پناه م
چشمام پر اشکِ، این صفحه، اون ستونِ سمت راست، اون رمز برای رویت و برچسب و مثل انگشت های یک دست گلوم رو فشار میدن و این بغضِ بزرگ بزرگتر میشه
تولدت مبارک عشقِ من یادم نمیاد آخرین باری رو ک کسی یا چیزی رو عشقِ من خطاب کردم اما الان، با تمامِ وجودم بود با همه ی وجودم عشق من
امروز سه سالت تموم شد و چهارساله شدی، چطور چهارِ تیر یادم بره، چطور صبحی رو ک با یه دنیا لبخند تو رو ب دنیا آوردم فراموش کنم بعد از تو هرچه بود و هرکه بود توهمی بیش نبود. بعد از تو من، حونی خونه به دوش آواره ی گورستان های های مجازی بی سرزمین، بی خاک، بی پناه، بی ریشه، بی عشق
نگام کن، ببین چقدر تغییر کردم، ببین موهام کوتاِهِ کوتاه، پا چشام چروک، ببین انگشتِ حلقه م دیگه مشکی نیست اما نگرانم نشو، خوبم،سرِ پام، کلاسام سرِ جاشونن، فرندز باهامه، مریم و نازی و فاطی هم همینطور خوبیم دلم:)
میام اینجا و صدای ماریوس ت اتاق میپیچه شعری ک مال توست
You`ve been a part of me
تو بخشی از من بوده ای
+و هستی، و خواهی بود
++برات لباسی تازه خواهم گرفت.
بخودم قول داده بودم دیگه هیچی اینجا نگذارم اما تو نگذاشتی
این وبلاگ با تو شروع نشد اما با تو تموم میشه و تو لعنتی ترین مریمِ دنیایی،
دوستت ندارم
چون عاشقتم
هیچوقت وا ندادی هیچوقت ول نکردی هیچوقت صبرت تموم نشد با اینهمه صبر در برابر یه کوه یخ مثل من نشونم دادی ک به دنیا اومدی پرستار باشی
مرسی که بهترین مریم دنیایی مرسی که همیشه شگفت زده م می کنه مرسی اومدی ببینمت مرسی هرجا که می نویسی اسمی از من هم میاری مرسی یادت بود پایانِ جشن گریه شو رو دوسال پیش برای تولد خودم پست کرده بودم هزاران بار مرسی
کاش متنی داشتم بهتر از این یا کاش تو کمتر من رو میشناختی هربار یچیزیم هست تویی که اینطور با کلماتت جادو می کنی حتی اگه در جواب سکوت کنم بدون تاثیرِ تک تک حروفی که به هم میچسبونی و برام میفرستی غیرقابل توصیفِ
بهترینی
این آهنگ عالیه.
آیم گانا لیو یو بِیب.
+سمیــــــه، احتمالا تا الان اون لباس سفیده رو پوشیدی و زیباترین عروسی شدی که تا حالا ندیدم همیشه حس خوبی بهم دادی. از دوتا استان اونورتر برات بهترینا رو می خوام.
+زهرا،تو این پاییز امیدوارم تو علم الهدی، رو نیمکت هاش، زیر بارون با عزیزت به ساختن خاطره مشغول شی. مرسی بودنات.
+آقا فرید، دنیا یروز باشه امضاشون رو تو صفحه ی اول کتابِ مارینا م خواهم داشت. سبز پررنگ باشید.
(چقدر دوست داشتم در مورد اون مطلبی که گذاشته بودید و الان نیست کامنت بذارم.همون که خانومه رفته بود رو کتابا که یحتمل خودش رو از لوستر دار بزنه.حیف شد.) شرمنده بابت رونمایی از کامنتت
بچلوننتون دو سه قطره میچکه و بس!
فلانی فیلمباز قهاریه، خداس اصن بین هم قطاراش، بارشه، تو زیر زمین مغازه ش دنیایی دارن واسه خودشون، نقد فیلم، ورق و تخته ، بهمن تا مارلبرو، قهوه تا ویسکی فیلم داده خیلی تعریف کرده
چ خوب،کارگردان کیه بگو ببینم میشناسم
فکر نکنم،از فیلمسازای مستقل ایتالیاست، اروتیکه فیلماش
هه
اروتیک!! همه اونچه از یه فیلم می خواید بودن بستری برا قد علم کردن یسری چیزاست!
آخرش م برچسب معناگرایی و عمیق و زیر پوستی ده ها شِر دیگه ب فیلمه می چسبونید
این کتابارو گرفتم
اوف کتاب؛نویسنده ها رو چرا نمیشناسم؟
این کتابا ممنوعه ن آخه اروتیکن
بازم هه!
حتی ب کتاب هم رحم نکردید
سک س بقول خیلیا 80درصدِ زندگی و حیات یه رابطه س و این اونقدر زیاده ک می خوام بالا بیارم! قرار نیس کسی اینجا ادای قدیسه ها رو در بیاره! منم اون پررنگ ترین نقطه ی اشتراک با حیوونا رو دارم،پررنگم هست،میری داخلش در اومدن سخت میشه اما
به میم گفتما اینجا راحت نیستم، نمی تونم، نمیشه گفت
نمیشه گفت زل زدن تو چشمای مردی که چند دقیقه ی قبل جونش در اومده چه می کنه با آدم! پوچیِ تو نگاهش و دیدنِ چشمهای خالی خودت تو مردمکاش دلت می خواد اون لحظه از تمام کتاباش بری بالا و خودتو از لوستر آویزون کنی این پوچیِ تهش کشنده ست،تهی
موضوع فراتر از ایناس ،می دونم روانشناسی و فروید و تستوسترون و هر کوفت دیگه ای چه داستان ها پشت این چند دقیقه ی پر التهاب مِید اپ کردن اما بخشی سرکش از وجود من نمیزاره و نمی خواد درگیرش شه،فکر کنه حتی بهش. نمی خواد باور کنه یا شاید بهتره بگم بپذیره زندگی ورای بیدار شدن توی یه تخت سپید و خوردن قهوه تو ماگِ قرمز و پخش کردنِ مربای توت فرنگی رو پن کیکِِ طلایی وقتی دین مارتین سوئی رو می خونه ست نمی خواد چشاشو وا کنه.
+الان یکی اینارو بخونه فکر می کنه با ی لاشی خوابیدمو طرف بعدش پاشده بدون اینکه کمکم کنه پشت لباسمو ببندم درو وا کرده گفته پشت سرت ببندش و حالا من دارم از سر زخمی ک خوردم می نویسم اما باید بازم بگم هه، از این خبرا نیست.
21 سال پیش چنین روزی فرندز استارت خورد تا من عاشقش شم.
20 سال پیش چنین روزی باهاش آشنا شدم تا بهترین دوستم بشه و ورژن متفاوتی از فرندز بسازیم.
امروز،تو چنین روزی دوقلوها کلاس اولی شدن که دوباره یادم بیاد لحظه ای رو که بیبی چک ش دستش بود و با لبخند گفت: دو خط:)
چنین روز لعنتی خوبی
سی و یک شهریور.
بیست و دو سپتمبر.
+پاییز،فصل پاره شدن یک چیزی از دلتنگی مرسی اینجایی ک دهنمونو آسفالت کنی. وی هو بین ویدین فر لایک ایجز:))
درباره این سایت